رقابت نزدیک 2 تیم باعث شده بود که دیگر نهفقط در دیدار خانوادگی با باجناقش بلکه تلفنی هم بهقول همسرش با او کلکل کند. اما در رقابتهای پایان فصل، تیم مورد علاقهاش یکباره افت کرد و از کورس رقابت خارج شد. میگفت همیشه این حاشیه است که کار دست تیم میدهد. پساز 3باخت پیدرپی تیم، دیگر بهخاطر دیدن بازیها، کار آژانس را رها نمیکرد و به خانه نمیآمد. نزدیک عید که شد به آژانس برنگشته، باید به یکسرویس دیگر میرفت. حاضر بود ساعتها در اختیار یکمسافر باشد اما زود به زود به آژانس نیاید. دفعه آخر، مسافری که با او بود، گفت که کلی کار دارد و باید ساعتها باهم به چندجا سر بزنند. او را به متروی حقانی رساند و در کنار بزرگراه پارک کرد تا منتظرش بماند اما حاشیه کار دستش داد. بهخاطر پارک در حاشیه بزرگراه خودرویی از پشت با خودروی وی تصادف کرد و دیگر به آژانس بازنگشت.
براق خطرناک
چند روزی بود که نه مثل همیشه بهجای انجام تکالیفش جلوی تلویزیون مینشست و نه میفهمید که غذا را چطور دارد تند و تند از گلویش پایین میدهد.دستهایش کمی براق شده بود. پدر صدایش زد و دستهایش را از نزدیک ورنداز کرد. نارنجی و براق بود. پرسید اینها چرا این رنگی شدهاند؟ گفت: با دوستم رفتیم از اینها خریدیم، ترقه درست کنیم. به مغازه رنگفروشی که رسیدند مغازهدار به کل منکر ماجرا شد. به خانه برگشت اما وقتی دید صفحه حوادث روزنامه آن روز در مورد انفجار یک خانه و صدمه دیدن خانههای اطراف بهعلت مخلوط کردن اکلیلسرنج مطلب بلندبالایی نوشته بود، مرد تصمیمش را گرفت. موضوع را به اتحادیه خبر داد تا آنها مسئله را پیگیری کنند؛ بعد از چند روز، مجوز رنگ فروشی مغازه لغو شد.
لاستیکها
بهمحض اینکه برنامه«بچههای دیروز» تلویزیون شروع شد کنترل را کنار گذاشت و شروع کرد به تخمه شکستن. سکه پلنگصورتی روی زمین قل خورد و پلنگصورتی برای گرفتن آن حسابی به زحمت افتاده بود. فردا صبح که رفت مغازه، رو کرد به حسن آقا و گفت: « البته ببخشیدا، ما اینجا یه شاگرد مغازه بیشتر نیستیم ولی اوستا این لاستیکهایی که گذاشتین جلو مغازه قل بخوره بره پایین دردسر میشهها». حسن آقا یکی از ابروهاشو بالا داد و گفت: «شما برو اون یخشکنها را از انبار بیار، جوش اینارو نخور». چند روز بعد دم غروب حسن آقا گرم صحبت با همسایهها بود که یک بچه با دوچرخه آمد و صاف زد به یکی از لاستیکها. لاستیک صاف و کهنه انگار که منتظر تلنگری باشد شروع کرد قل خوردن در پیادهرو. حسن آقا هم به دنبالش. شیب خیابان زیاد بود و حسن آقا هم چاق. با وجود این میدوید و داد میزد «برید کنار». او چند هفتهای مجبور شد مغازه را درنبود حسن آقا بچرخاند. صاحب دست و پاهای شکسته از صاحب مغازه لاستیکفروشی شکایت کرد و او هم مجرم شناخته شد. از آن پس نهتنها لاستیکها را در پیادهرو نمیچید بلکه هروقت هم میخواست بار لاستیکها را خالی کند و داخل مغازه بیاورد چهارچشمی آنها را میپایید.
کتانی روی کابل برق
چند هفتهای میشد که یکجفت کتانی از بندهایشان روی سیمهای برق کوچه آویزان شده بودند. هر وقت باران میآمد اهالی نگران میشدند که سیمها دوباره اتصالی کنند و مانند ماه پیش برق محل قطع شود. پیش از عید تصمیم گرفتند به هر قیمتی شده کتانیها را از سیمها جدا کنند. جوان که میخواست خودی در بین اهالی نشان دهد، دستهایش را قلاب کرد که از تیر بالا برود. انگار فقط مهندس برق محله میدانست که چه خطری جوان را تهدید میکند و گفت چقدر سخت میگیرید و از همانجا با تلفن همراهش با شرکت برق تماس گرفت. فردای آن روز خبری از کفشها نبود و به محض بارش باران نیز کسی دلهره قطعی برق و سوختن وسایل برقی را نداشت.